شاید وقتی به این مطلب رسیدی پیش خودت بگی: ای بابا! از این حرفای تکراری که چجوری موفق شو؛ مثبت فکر کن، نیمه پر لیوان رو ببین، خوشحال باش و...
نه رفیق! برنامه این نیست واقعا اونا اگر می خواست جواب بده الآن امثال خود راندا برن که هم من کتابهاشو مثل راز، معجزه شکرگزاری و... خوندم و هم احتمالا تو هم خوندی، الآن بزرگترین کسب و کار ها جای اینکه هی پول مشاوره کسب و کار و اینجور چیزا بدن میرفتن سراغ این تیپ تفکر یا زوج های جوان جای مراجعه به مشاور، شکرگزاری می کردن و با افکار مثبت یه زندگی خوب رو برای خودشون رقم می زدن. نمی خوام حرف کلیشه ای بزنم نمی گم بی تاثیره؛ نه اصلا! اگر درست استفاده بشه و مسیر و کامل و شفاف توضیح بدن در کنار تلاشی که انجام میدیم قطعا ثمر بخش هست. این دقیقا همون نقطه ایه که مولانا میگه؛
شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند
موفقيت به نظر من پنج سوال داره كه بايد به اون ها جواب بديم و اگر بتونيم شفاف و روشن به اون سوال ها جواب بديم و مسيرها رو درست برنامه ریزی کنيم با درصد بالايي به چيزي كه مي خوايم مي رسيم، این چیزیه که من تو زندگی خودم تجربه کردم و بهش رسیدم. حالا اون هدف هر چيزي مي تونه باشه.
خيلي مهمه در طول مسير به چه كسي گوش مي كنيم يا به عبارت ديگه چه كسي يا كساني الگوي ما هستند. اون كسي كه داره به ما آموزش ميده حالا تو هر جايگاهي كه هست خودش در اون زمينه چه دستاوردهايي داره! موفق بوده يا ناموفق؟ اصلا تو اون مسير قدمي برداشته يا نه؟ آیا هر چیزی که راجع بهش حرف میزنه صرفا توهم و رویا است یا نه اون رو زندگی کرده؟ پس خيلي مهمه به چه كسي گوش مي كنيم. به عنوان مثال قصد ازدواج داري (گفتم يه مثالي بزنم كه همه يا روزي باهاش روبرو ميشن يا شايد همين الآن كه اين متن و داري مي خواني باهاش روبرو شدی) بعد خواهر يا برادر بزرگتر مياد و می خواد راهنمايي بده؛ خب خیلی خوب میشه که از خودمون بپرسیم وضعيت زندگي خودش در اين زمينه مطلوب هست؟ خودش تو این زمینه به موفقیتی دست پیدا کرده؟ و سوال های دیگه ای که رزومه این شخص رو تو زمینه مورد نظر برای شما شفاف کنه. حالا اگر پاسخ این سوال ها منفی هست به طوري كه خواهر یا برادر بزرگتر يا شخص مورد نظرشو تا الآن نتونسته پيدا كنه يا پيدا كرده به نتيجه نرسيده يا به نتيجه رسيده به جدايي ختم شده و... خب مسلما اين آدم شخص مناسبي براي اينكه ما به عنوان الگو قرارش بديم يا از اون مشاوره بگيريم نيست؛ چون خودش موفق نبوده و در صورتي كه به چشم يه الگو به این شخص نگاه كنيم و از او الگو بگيريم احتمال اينكه به اون چيزي كه مي خوايم نرسيم بسيار بالا ميره، پس مهمه به چه كسي داريم گوش مي كنيم.
مي خوايم يه كسب و كار راه اندازي كنيم يا به اصطلاح امروز كارآفريني كنيم ميريم سراغ منابع و كتاب هايي كه هيچ اطلاعات از نويسنده ش در دست نيست و نمي دونيم اين اطلاعاتي كه داخل اون كتاب هست صرفا يك رويا است و يا واقعا پياده شده بعد ميريم پياده ش مي كنيم مي بينيم نتيجه اوني كه مي خواستيم نشد، پس مهمه كه به چه كسي داريم گوش مي كنيم.
مي خوايم سرمايه گزاري كنيم هر كي رو مي بينيم تو بورس هست يا ارز ديجيتال كار كرده ازش اطلاعات ميگيريم بعد ميريم تو فاز سرمايه گزاري شكست مي خوريم پس مهمه به چه كسي گوش مي كنيم.
اين همه مثال زدم براي اينكه بدونيم كه چقدر مهمه براي اينكه در مسير موفقيت و رشد يك مربي داشته باشيم حالا در هر جايگاهي كه هستيم مدير يك سازمان، مدير يك بخش، سرپرست و... مهم نيست اصلا، ولي خيلي مهمه يك مربي داشته باشيم و از اون مهمتر اينه كه يك مربي كاردان و با تجربه داشته باشيم. ويژگي هاي چنين شخصي مشخصا اينه كه اون مسير رو رفته باشه، اون مسير براي اون مربي دستاوردي داشته باشه و به اصطلاح اون چیزی که من دنبالش کردم رو زندگی کرده باشه.
پس مي تونم براي چندمين بار تكرارش كنم كه خيلي مهمه كه ما به چه كسي گوش مي كنيم.
میزان اشتیاق ما با میزان عشق ما رابطه مستقیم داره ولی با هم تفاوت دارن. یعنی چی؟ یعنی؛ اگر چیزی رو می خوای بدست بیاری چه هزینه هایی حاضری براش بکنی؟ چقدر حاضری از خودت کم کنی و به اون چیزی که می خوای برسی اضافه کنی. می دونی؛ فاصله فکر کردن تا عمل کردن از زمین تا مریخِ، ما آدم ها تو ذهنمون و فکرمون در تمام طول عمر بارها و بارها خواننده شدیم، بازیگر شدیم، پولدار شدیم، خونه آنچنانی خریدیم، ماشین فلان سوار شدیم و کلی موارد دیگه اما آیا الآن در واقعیت عینی زندگی مون این فکرهای زیبا وجود دارن؟ پس فاصله فکر تا عمل واقعا خیلی زیاده.
وقتی مشتاقی؛ مقدمات اولیه (تاکید می کنم مقدمات اولیه با کمال گرایی اشتباه نگیری) که فراهم شد دیگه صبر نمی کنی شروع می کنی بعد یه بخشی از چالش هاتو تو مسیر چاره می کنی، تو لحظه های اوج نا امیدی به خودت امیدواری میدی و اون کاری که فکر می کنی درسته رو انجام میدی. لازم باشه سینه خیز میری و نمیذاری زمان الکی از دست بره، این میشه اشتیاق.
من خودم عاشق خوانندگیم، خیلی زیاد!!!! ولی واقعا تا امروزِ زندگیم هیچ قدمی براش برنداشتم حتی یک بار نرفتم ببینم که چطور آدم می تونه پروسه خوانندگی رو استارت بزنه، اصلا در توانم هست؟ مقدماتش چیه؟ این یعنی هیچ اشتیاقی برای انجام این کار ندارم، فقط دوس دارم خوانندگی رو.
موارد از این دست تو زندگی تو هم پیدا می شه. همه ما آدم ها از این دست موارد تا دلت بخواد داریم و فکر می کنم الآن تو این شرایطی که هستی و برای موفقیت داری تلاش می کنی، وقتشه از خودت بپرسی که...
...چقدر مشتاق هستی؟؟؟
قبل از اینکه ادامه این متن و بخونی یکم فکر کن به این سوال ها که چقدر باید فکر کنیم و چقدر باید عمل کنیم؟ کجا باید فکر کنیم و کجا باید عمل کنیم؟ اصلا فکر باید بکنیم؟ یا اصلا مگه با مثبت اندیشی به خواسته هامون نمی تونیم برسیم؟ و در نهایت آیا فکر کردن و عمل کردن دو فعالیت جداگانه هستن یا در هم تنیدن؟
به نظر من در شروع هر کاری فکر کردن جزو واجباته. باید فکر کرد، اندیشید، مسیر رو بالا و پایین کرد، اتفاقات احتمالی و دید، چالش های احتمالی رو شناخت، راه حل های احتمالی و پیدا کرد، جایگزین ها و پلن های دیگه رو چید و همه این اتفاقات رو تو ذهن بررسی کرد. اتفاقات بد رو دید و اتفاقات خوب رو تو فکر به استقبالش رفت. ولی تا کجا؟؟؟؟
یک مسئله ای که وجود داره؛ همه ما وقتی به نتایج مثبت کار فکر می کنیم که اگر اتفاق خوبی که دنبالش بودیم، افتاد! لذت وقوع ا اتفاق رو تو یک دنیای خیالی تجربه می کنیم و تو همون حال گیر می کنیم، لطف روانشناسی مثبت اندیشی هم بسیار زیاده به همه ما و مارو تو این دام نگه می داره و اجازه حرکت رو به ما نمیده.
دوستان من! تجربه من تو تمام فراز و نشیب های زندگی شخصی و حرفه ای خودم میگه فکر خوب کردن و مثبت بودن خیلی مهمه و خیلی خوب و مفید هست چون انگیزه و انرژی برای ما در پی داره و این انرژی برای شروع انجام یک کاری هست در نتیجه تا این خیال خام تبدیل به فرایند عملیاتی نشه این لذت یک سراب بیشتر نیست. که مفصل تو قسمت اشتیاق براش نوشتم. خیلی مهمه تو مسیر بتونیم امید رو از دل نا امیدی و انرژی رو از دل روزهای خسته در بیاریم و به حرکت ادامه بدیم، چون زمین گیری و حرکت نکردن آفتی میشه که مارو به خودمون محتاج می کنه، خودی که تمنای راه رفتن داره ولی پا و نایی برای حرکت نداره.
نمیخوام کلیشه ای صحبت کنم؛ ولی به نظرم فارغ از درست و غلط بودن یه وقتایی باید فقط حرکت کرد. هرچقدر آروم هر چقدر سریع اصلا مهم نیست فقط باید رفت و این رفتن در طول مسیر نیاز به فکر و بررسی و تحلیل داره. در نتیجه من فکر می کنم تناسبی حاکم نیست. بخشی فکر و بخشی عمل با توجه به فراز و فرود های مسیر در هم تنیده است.
یه نکته هم خارج از این قاعده بگم خالی از لطف نیست و اون هم این هست که لا به لای فکری که داریم می کنیم به این موضوع هم فکر کنیم که وقتی که اون اتفاقه افتاد بعدش چی قراره بشه؟ گام بعدی بعد از اون اتفاق چیه؟ بعدش چیکار می خوایم بکنیم؟
حالا ممکنه این سوال پیش بیاد برات که تو لحظه هایی که اتفاقات پیرامون ناخواسته حاکم شدن و تو هر تلاشی می کنی و نمیتونی کاری از پیش ببری تو اون وضعیت باید چیکار کرد؟
مثال میزنم تصور کن یکی به هر دلیلی رفته زندان و یه مدتی رو باید اونجا بمونه، یه جورایی جبری هست که هیچ کار دیگه نمی تونه بکنه (نمونه شو تو زندگی مون خیلی وقتا دیدیم). بهترین کار تو اینجور مواقع کشتن زمان هست. به قول اردشیر رستمی کشتن زمان خودش یه هنره؛ اینکه چجوری باید اون زمان رو بگذرونیم تا بتونیم خودمون رو برای انجام کارها آزاد کنیم.
کشتن زمان الزاما از بین بردنش نیستاااا! البته که از بین بردن زمان هم خودش یه راه حله ولی راه های دیگه ایم هست.
یادگیری از نظر ابن یمین چهار مرحله داره:
آن کس که بداند و بداند که بداند
اسب شرف از گنبد گردون بجهاند
آن کس که بداند و نداند که بداند
بیدار کنیدش که بسی خفته نماند
آن کس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به منزل برساند
آن کس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند
ندانستن و نداستنِ ندانستن
ندانستن و دانستنِ نداستن
دانستن و دانستنِ دانستن
ناخودآگاه دانستن
ندانستن و نداستنِ ندانستن
ما خیلی وقت ها نمی دونیم و نمی دونیم که نمیدونیم!!!
خیلی سنگین بود جمله...! نه؟
درسته من خودم هم که اولین بار به این جمله رسیدم مغزم رگ به رگ شد. ولی واقعیت اینه که ما از خیلی چیزها تو این دنیا بی اطلاعیم و نمی دونیم که از چه موضوعاتی بی اطلاعیم. این موارد به دو دسته تقسیم میشه:
دسته اول دسته ای هستند که مرتبط با ما و کار و مسیرمون میشن که ما از بی اطلاعی خودمون بی خبریم علتش هم این هست که مغز اون نیمه های پنهان رو برای ما پوشش میده و خودش میسازه در نتیجه این موارد علی رغم اینکه باهاش درگیر هستیم به چشممون نمیان.
دسته دوم دسته ای هستند که اصلا به مسیر، کار، حرفه و حتی خود ما هم هیچ ارتباطی ندارند. به عنوان مثال ما در خصوص آب و هوای سیاره فراخورشیدی HR ۵۱۸۳b چقدر اطلاعات داریم؟ اصلا مهمه که داشته باشیم؟ جواب درست این سوال این هست که نه لزومی نداره ما این اطلاعات رو داشته باشیم ولی موردی هست که نمی دونستیم و نمی دونستیم که نمی دونستیم؛)
می خوام بگم این نقطه صفر یادگیریه و این ندانستن ها و ندانستن از ندانستن (البته دسته اولش) هست که مارو خیلی از مواقع تو چالش می ندازه. حالا نکته جالب اینه وقتی متوجه یکی از نادانسته های خودمون میشیم دومین مرحله یادگیری رو هم به همین سادگی پشت سر گذاشتیم و لزومی نداره که به خاطر نداستن، خودمون رو سرزنش کنیم؛ چون...
ندانستن و درک درست از این ندانستن خودش بخشی از دانستنه؛)
ندانستن و داستنِ ندانستن
وقتی مرحله قبلی رو پشت سر میذاری اتوماتیک وار وارد مرحله دوم میشی. در واقع الآن میدونی که نمیدونی و این مرحله، مرحله دوم یادگیری هست. اینجا فقط یک کار باید بکنی و اون هم این هست که بری و منابع یادگیریت رو پیدا کنی، به همین سادگی...
دانستن و داستنِ دانستن
تو این مرحله باید به منابعت رجوع کنی، سخت ترین قسمت این مرحله همین هست. هر جا راجع به موضوع مورد نظرت می خوای حرف بزنی بدون منابعت نمی تونی و باید حتما دم دستت باشه چون اگر بخوای راجع بهش بداهه گویی کنی پنج دقیقه هم نمی تونی صحبت کنی ولی الان میدونی که میدونی؛)
ناخودآگاه دانستن
مرحله قبلی و مطالعه انقدر تکرار میشه که ساعت ها به ه صورت بداهه می تونی راجع به موضوع مورد نظرت حرف بزنی، کلی تجربه جدید از خودت داری که می تونی بهش اضافه کنی و اون موضوع و مطلب رو برای خودت وو دیگران به روز رسانی کنی.
اینکه تو هر مسیری بدونی که تو چه مرحله ای قرار داری خیلی بهت کمک می کنه تا بهینه تر موانع رو پشت سر بذاری. بهینه تر یعنی با صرف حداقل زمان و هزینه حداکثر راندمان رو بگیری.
و تمام...